کیاناکیانا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

کیانا زندگی مامانی و بابایی

شیطنت

  دیروز که از سرکار رفتم خونه مامانی کیانا جونم خوابیده بود بعد از ٢٠ دقیقه ای از خواب بیدار شد و دید من کنارش خوابیدم . اولش فکر کرد خواب دیده چند لحظه نگاهم کرد و هیچ عکس العملی نشون نداد. بهش گفتم کیانا جونم سلام مامان یک دفعه پرید بغلم و سرش گذاشت روی سینم و خودش رو حسابی واسه مامان لوس کرد . تمام خستگی روزم دراومد. ماشاءا... این قدر شیطون شده ه تا آخر شب اصلا نخوابید و فقط هم دوست داشت بریم بیرون. فدات بشم الهی عزیز دلم.
28 خرداد 1391

این چی

  گل مامان هر روز نازتر از روز قبلش می شه. جدیداً خانوم خانومها یاد گرفته هر چی که می بینی می گه این چی و باید براش بگی که اسم اون چیزی که بهش اشاره می کنه چیه و همیشه این سوال را برای هر چیزی چند بار تکرار می کنه. بعضی از کلمات که تلفظش راحت باشه بعد از اینکه ما گفتیم اون هم می گه. خدایا شکرت به خاطر لطفی که در حق من کردی و فرزندی سالم و زیبا عطا کردی. تو را سپاس
16 خرداد 1391

دمپایی

  کیانا جونم خیلی ناز شده، هر روز شیرین تر از روز قبلش می شه دوست دارم بخورمش عسلم رو. یک مدتی است که خیلی دوست داره دمپایی پاش کنه حالا براش مهم نیست که اندازه اش هست یا نه یا اصلا می تونه باهاش راه بره . وقتی می خواد دمپایی پاش کنه اگه موفق نشده این قدر عصبانی می شه که نگو . باید فوری دمپایی رو بذارم جلوی پاش تا بپوشه و راه بره . جیگرتو بخوره مامانت (با نمک)
10 خرداد 1391

کارهای جدید

  کیانا خانوم این روزها دو تا کار شاق یاد گرفته . یکی اینکه به راحتی از پله های اتاق خواب پایین می یاد و دیگه مثل سابق بالا واینمی ایسته و بگه مامان یعنی اینکه منو بیار پایین خودش از پله بالا می ره و بعدش باکلی ذوق و شوق پایین می یاد و برای خودش دست می زنه و منتظر که من هم تشویقش کنم. مامانی هم این قدر قربون صدقش می ره که نگو. کار دوم اینکه فقط یک بار توی ایام عید سرپا ایستاد و دیگه هر کار کردیم نمی ایستاد. اما دو سه روزی می شه که سرپا می ایسته و با افتخار و غرور به اطرافش نگاه می کنه. خدا را شکر من با تمام وجودم دوستت دارم عزیز دل مامان.               &n...
8 خرداد 1391

خانه خریدن

  این روزها مامانی و بابایی سخت درگیر خونه خریدن و پول جور کردن برای خونه هستن و روزی صدبار خدا را شکر می کنم که یک بچه سالم و خوش قدم به من داد که یکی از آرزوهام داره برآورده می شه. ولی گاهی اوقات بعضی اتفاقها می افته که آدم بهتر می تونه آدمهای اطرافش رو بشناسه و یک مقدار به خودش بیاد. شیرینی یکی از بهترین لحظات زندگی رو خیلی ها به خودشون به راحتی اجازه می دهند که خراب کنند و خودشون رو هم حق به جانب می دونند. خدایا همه چی رو فقط به تو سپردم. خودت خوب می دونی که من چقدر توی زندگیم سختی کشیدم و چه روزهایی رو تحمل کردم. ولی انگار بعضی از بنده های تو فقط می تونند آدم رو توی سختیها ببینند نه توی خوشیها. اما هر بار که به دختر گلم...
3 خرداد 1391
1